اولين روزه هاي واجب
از ماه رمضون امسال مي ترسيدم نمي دونم چرا اينقدر استرس داشتم خدا يا من
رو ببخش از بس غصه داشتم شب تا صبح اشك مي ريختم البته همون شب
آخرش توبه كردم نمي دونم چرا؟
همش دنبال مرجع تقليدي مي گشتم شايد بشه از روزه گرفتن دخترم فرار كنم از
طرفي خودم اون زمان درست وحسابي روزه نگرفتم هرچي كه مامانم نسخه مي
پيچيد كه اشكال نداره بخورم هرچي هم خودم قايمكي مي خوردم برا همون
حساب درستي از روزه هاي گرفته شده ونشده ام نداشتم به همين خاطر دوست
نداشتم دخترم هم زير بار روزه گرفتن قرض بمونه .تا اينكه اولين سحر شروع شد
با دلرحمي بسيار بيدارش كرديم بر خلاف سالهي گذشته كه سحري خوردن
خودمون تو خواب وبيداري بود امسال بايد سرحال سر سفره مي نشستيم ،
خودمونيم خونه مون يك حال وهواي ديگه اي داشت احساس مي كردم مثل
خانواده هاي پر جمعيت شديم باباي دخملي كه قبل از ماه رمضون به طور جدي
مي گفت نبايد دخترم روزه بگيره مگه جثش چقده مگه توان داره سن 9سالي كه
گفتن مال دختراي عرب بوده كه هيكل درشت دارن .خلاصه صبح براي نازنين
يادداشت گذاشتم كه هر وقت بيدار شدي بهم زنگ بزن ساعتاي 11 بود كه زنگ
زد وگفتم آماده شو مي يام دنبالت بياي اداره مخصوصا اون روز ماشين رو از بابايي
گرفتم برا همين كار گفتم اگه تو خونه باشه شايد وسوسه بشه روزش رو بخوره
عصر اون روز هم كلاس زبان داشت وكمي از وقتش گذشت افطار هم مي
خواستم براش خاص باشه قرار بود بريم هر رستوراني كه دخملي مي گه اما
سركار خانم مگه قبول كرد مي گفت كي افطار رو مي ره رستوران حال نمي ده
گفتم پس هر چي دوست داري بگو از بيرون بگيرم كه خانم مي گفت دوست دارم
تو خونه درست كنيم حالا ساعت 5/5 تا من برسونمش كلاس كي بايد افطاري
درست كنم از طرفي اولين افطارش بود بعد از رسوندن كلاس سريع رفتم خونه هم
براش سوپ درست كردم وهم فرني سفره رو هم همون طور كه دوست داشت
چيدم .اما انگار اونطور كه من فكر مي كردم نبود خدا كمكش كرد تمام روزهاي ماه
رمضون امسال من شدم مثل يه كدبانو .مني كه دردرست كردن غذا تنبلي نشون
مي دم هميشه غذام طبق سفارش دخترم بود حتي اگه غذا اضاف مي يومد باز
هم استفاده نمي شد. فاصله ي سحر تا افطار مرتب دنبالش بودم وبه زور بهش
ميوه مي دادم وآب .حتي اگه يه وقت خوابم مي برد واون بيدار بود ار خواب مي
پريدم وبه زور بهش چيزي مي دادم .يه هفته ي اول رو ساعتاي 12يا يك مي
خوابيد اما از اون به بعد تا سحر بيداربود .سحر هم بعضي وقتا از بس سرگرم
نازنين بودن كه به زور يه قاشق يه قاشق بهش غذا بدم بعضي وقتا يا غذام رو
كامل نمي خوردم كه اذون مي شد يا هم آب يا ميوه ام رو .اما وقتي مي ديدم
دخترم مي خوره ديگه انگار خيالم راحت مي شد .يه روز كه نازي از كلاس بلز
برگشته بود خونه ي عزيز مي گفته عزيز گشنمه مامان دل رحم من كه طاقت
اذيت بودن نوه شون رو نداشتن با اسم آوردن وآدرس خوراكي هاي مورد علاقش
روزش رو باز مي كنن ومي گن قول مي دم به كسي نگم تو هم بخور .البته فقط
كمپوت گيلاس وشربت آلبالو وكيك با باجون مي خوره كه بعد باباش مي ياد دنبالش
ومي ياد خونه .خونه هم كه مي ياد بجز دو دونه باميه كه مي شده يواشكي بخوره
هيچي حتا آب نمي خوره تا مانفهميم من هم با وجودي كه نزديك افطارخوابيده بود
گفتم بچم از صبح روزه يه وبيدارش كردم سر سفره افطار مي گه مامان آدم بايد
همه چيز رو به مامان وباباش بگه گفتم آره اگه به باباش نگه به مامانش حتما بايد
بگه كه خودش راز روزه خوردنش رو برملا كرد .حالا من رو مي گي عصباني اما
نبايد واكنش نشون مي دادم فقط نصيحتش كردم كه ديگه چيزي رو ازم پنهون نكنه
وحالا كه روزه نبود بايد مي گفت تا براش ناهار گرم ميكردم يا يه چيزي مي خورد
.يه روز ديگه هم عزيز گفتن قرمه سبزي برا سحر درست كردم نازنين اينجا بمونه
كه ظاهرا سحري خيلي خيلي كم خورده بود وخودم روز بعد روزش رو باز كردم ويه
روز ديگه هم دو افطار تا سحر كامل بود كه بيدار بوده بود بدون اينكه روزاش هم
بخوابه حتي بعد از سحريكه شب سوم ساعت 2صبح خوابش برده بود ومن هم
هم دلم سوخت كه بيدارش كنم هم مطمئن بودم كه امكان نداره بيدار بشه بعد
آخه بعد از 2روز هنوز يك ساعتي بود كه خوابيده بود.يه اتفاق ديگه اي هم كه تو
اين مدت افتاد نازي افطار خونه ي عزيز بود وماهم شب قدر رو مي خواستيم بريم
پارك كه اونجا مراسم احيا برگزار مي شد عزيز زنگ زدن وگفتن نازي افطار هيچي
نخورده باز نگي نگفتم اگه فكر مي كني چيزي دوست داره براش برداري كه اونجا
بخوره .من هم گفتم فقط براش ميوه بردارم كه جلواشتهاش رو نگيره واز سحريش
بيفته .حالا تو پارك هي مي گه مامان گشنمه تا اينكه به خونه اومديم ساعتاي
1/5بود ديدم ديگه نمي تونه جلوگرسنه گيش رو بگيره يه كم از خورشت قورمه
سبزي براش كشيدم وگفتم خاليخاي بخور كه سير نشي وگرفتم خوابيدم حالا
سحر بيدار شدم خورشتا رو گرم كنم مي بينم اندازه يه نفر بيشتر خورشت تو
قابلمه نيست با وجودي كه من قورمه سبزي روزياد درست مي كنم حداقل برا
5نفر اندازه يه .اولش كه ترسيدم چه اتفاقي افتاده خورشتا كجاست بعد يادم اومد
شايد نازي ديشب خورده ماشاالله خوب خورده بود حالا هر چي برا سحري بيدارش
مي كنم گريه افتاده بود اشتها ندارم اينقدر باهاش بازي كردم قلقلكش دادم بي
فايده بود نمي تونست خودش رو سرحال بگيره تا اينكه بي خيال شدم وگفتم
نميخواد فردا روزه بگيره.خوب شد برا خودمون هم خورشت مونده تو يخچال بود
وگرنه كم مي يومد فرداش تا ساعت 2ظهر خواب بود وقتي كه بيدار شد گفتم
سحر تصميم گرفتي كه فردا روزه نگيري گفت نه من گفتم اشتها ندارم تا اينكه
دخترم اون روز رو بدون سحري روزه گرفت.اين مطالب رو هر وقت كه حسش بود
مي نوشتم وبه صورت چك نويس ذخيره مي كردم تا امروز كه آخرين روز ماه
رمضانه .باور كنيد انگار باري از پشتم برداشتن چقدر احساس سبكي مي كنم
.احساس مسئوليت خودم برا غذا دادن ورسيدگي به تغذيه وبيدارباشي كه تا سحر
بايد مي داشتم تا در طي فاصله زماني تا سحر هي از خواب بپرم ويه چيزي بيارم
بخوره حتي آب از يك طرف وحرفهاي اطرافيان كه ممكنه بچت مريض بشه وگناهش
بيشتره وچه معلوم بعداز ماه رمضون چه مشكلي براش پيش بياد ازيك طرف
واحساس مسئوليت من برا ي تكليفي كه شرعا امسال به دخترم واجب شده از
طرفي كلافم مي كرد خدا رو صد هزار بار شكر مي كنم كه اول توان به دلبندم داد
وديگر به من صبري داد تا بتونم بر احساسات مادرانه ام غلبه كنم وتكليف الهي
رامقدم شمارم .
شروع ماه مبارك 93/4/8وپايان آن93/5/6يعني 30روز